بعضیها انگار آفریده شدهاند برای خوب بودن. یعنی گل و خمیرهشان اینطور است. دل مهربانشان به جز مهر و وفا چیز دیگری نمیداند و کار دیگری هم بلد نیست....
1395/10/14
بعضیها انگار آفریده شدهاند برای خوب بودن. یعنی گل و خمیرهشان اینطور است. دل مهربانشان به جز مهر و وفا چیز دیگری نمیداند و کار دیگری هم بلد نیست. آنقدر خوب هستند که باورش برای آدمهایی که دور و برشان زندگی میکنند شاید کمی سخت باشد چه برسد به دیگرانی که از دور آنها را میشناسند. حکایت «مادرجون» خیابان خوش محله ما هم همین است. زنی که کارش مادری کردن است نه فقط برای فرزندان خود که این را همه کسانی که واژه مادر برای صدا زدن او به کار میبرند، خوب میدانند. برای همین است که اهالی دوستش دارند و عنوان دیگری هم به مادر 2 شهید دادهاند؛ «برکت محله». اگر سراغ مادر شهیدان «سید رحیم» و «سید امیر» میرصانعی را از کاسبان خیابان خوش بگیرید بیدرنگ خانه کوچک و نقلیاش را نشانت میدهند. خانه بانو «عصمت ذوالفقاری» را. مادری که خیّر است؛ خیّر مهر و محبت. آن هم در این آشفته بازار دنیا که مهر و دوستی رنگ باخته است. مادر جون خیابان خوش، چند روزی در بیمارستان بستری بوده. به رسم عیادت سری به او میزنیم و پای صحبتش مینشینیم.
جوانهای محله
خانه کوچکش باصفاست. به صفای وجود خودش. با اینکه چند روزی است از بیمارستان مرخص شده و دوره نقاهت را میگذراند اما او را در بستر نمیبینم. قبل از ورود من همه چیز را آماده کرده است. روی میز چوبی کنج اتاق ظرف میوهای گذاشته با تنقلات. نقل و نخود و کشمش که گویی رهاورد سفری که پیش از بیماریاش به مشهد داشته است. کتری و قوری گلدارش روی بخاری است. هنوز کیفم را روی زمین نگذاشتم یک فنجان چای میریزد. چای سرگل مادر جون در آن هوای سرد و بارانی خیلی میچسبد. یکی هم برای خودش میریزد. خانهاش کوچک و نقلی است.
به دیوارها عکس شهیدانش نصب شده. چیدمان ساده و زیبایی دارد خانهاش. رنگ مبلهایش آبیـ سفید است. روی هر میز پارچه سنتی خوش نقش ونگاری است که زیبایی خانهاش را بیشتر میکند و میگوید: «سلیقه دخترهاست. خانه را نونوار کردهاند. بعد از اینکه اینجا تعمیر شد. روزی که مبلها را آوردند کسی خانه نبود. تا زنگ زدم دامادم بیاید بچههای محله همه را با جان و دل روی دوش گرفتند و بالا آوردند. خیلی هم سخت بود. راه پله اینجا باریک است به زحمت میشود وسیلهای را بالا و پایین برد.»
برایم دعا کن، مادر!
صحبت مادر با صدای زنگ در نیمهتمام میماند. «گلی هدایتیان» خانم همسایه است. سلام و احوالپرسی میکند و میگوید: «کجایی مادر جون؟ دیروز هرچه تلفن کردم کسی برنداشت. دلم آرام نگرفت آمدم در خانه را که باز نکردی دلواپس شدم.» مادر در جواب میگوید: «خانه دخترم بودم.» کار هر روز خانم همسایه است. یکبار تلفن میکند و یکبار هم به او سر میزند. دوستان قدیمی و صمیمی هم هستند. مادر از همسایههایش راضی است و میگوید که مرتب از حال او خبر میگیرند. البته این محبت دو طرفه است. آن روزهایی که با کسالت خانهنشین نشده بود به همه سر میزد و از حالشان خبر میگرفت. الان هم با اینکه قلب درد آزارش میدهد ولی بیخبر ازحال همسایه نیست. صبحها چند قدمی که تا سر خیابان میرود برای خرید با تک تک کاسبان احوالپرسی میکند. خانم همسایه به قلب پاک او اشاره میکند که همه کارهایش را با خلوص نیت انجام میدهد، میگوید: «هر کس گرهای به کارش باشد از مادرجون میخواهد برایش دعا کند. از چند کوچه آنطرفتر میآیند در خانهاش و به او التماس دعا میگویند. خود من همیشه میخواهم برایم دعا کند. او با اطمینان از خدا و ائمه(ع) میخواهد و جواب هم میگیرد.»
دستش به کم نمیرود
مادر آش رشته خیلی دوست دارد. وقتی هوس میکند یا میخواهد برای فرزندانش خیرات بدهد آش میپزد اما نه یک قابلمه کوچک، دیگی بزرگ بار میگذارد و بین در و همسایه پخش میکند.
این را الهام میگوید: «مامان حاجی، دستش به کم نمیرود. هربار آش یا شله زرد درست کند، کاسه به دست به در خانهها میرود. کاسبان هم از آش خوشمزهاش بینصیب نمیمانند. با این سن و سال باید چند پله را بالا و پایین برود و یکی یکی کاسههای آش را به اهل محله میرساند. خدا نکند که غذایش کم بیاید. دوباره بساط آشپزی را برپا میکند. به قول خودش نمیخواهد مدیون کسی شود.»
دردِ رگبار و محاصره
الهام نوه مادر همراه همسرش از راه میرسند. جمعمان جمع میشود. نکتههایی که مادر از خاطرش رفته، توسط الهام یادآوری میشود. میخواهم سرنوشتش را تعریف کند، میگوید: «تلخ است. خیلی تلخ. سختیهای زیادی در زندگیام کشیدهام، حتی شنیدنش هم اذیتکننده است. اما صبوری کردم.» کوتاه اشاره میکند: «13 – 14 ساله بودم که ازدواج کردم. چند سالی در تهران زندگی کردم و بعد به خوانسار رفتیم. امیرم از همانجا به جبهه اعزام شد. دانشآموز بود. از من اجازه گرفت و رفت. بعد از آنجا به محله مشیریه آمدم و الان هم 20 سالی میشود که در این محله ساکن شدهام.»
مادر صحبتهایش را درباره سید رحیم و سید امیر را ادامه میدهد: «امیر برای من الگو بود. خیلی مهربان و دوست داشتنی. در کارهای خانه کمکم میکرد و نمیگذاشت اذیت شوم. آرپیچی زن بود. با اینکه کوچکتر از رحیم بود اما زودتر شهید شد. 15 سال داشت. 14 نفر بودند که در محاصره خرمشهر دست بعثیها گیر میافتند. او و دوستش باقی را فراری میدهند اما خودشان در محاصره میمانند. بچهام را قبل از شهادت شکنجه کرده بودند.»
دستش را به سوی عکس سید رحیم میبرد و میگوید: «او پاسدار بود. 21 ساله بود که شهید شد. راکت به قایقشان میخورد. در آب میافتد وقتی خودش را بیرون میکشد او را به رگبار میبندند. پسرش محمدعلی 10 روزه بود که شهید شد. الان محمدعلی برای خودش کسی شده است. از روحانیان برجسته قم است. هربار که به تهران میآید به من سری میزند.»
ثمره زندگی مشترک او 8 فرزند، 16 نوه و 3 نتیجه است. که به گفته مادر 2 پسرش شهید شده و یکیشان هم درکودکی فوت کرده است.
برای نماز بیدارم میکنند
مادر رضای خدا را در مردمداری و مدارا کردن میداند. خیلی مراقب است که کسی را دلخور نکند اما اگر کسی او را آزرده کرد، میبخشد و میگوید: «گذشت خوب است. من زود میبخشم. دوست ندارم دلم سیاه شود. انسان باید مراقب اعمالش باشد. بهترین کار این است که مردم آزاری نکند. هوای دیگران را داشته باشد.»
او عاشق خلوت کردن با خداست. این عادت را از جوانیاش داشته است. فاصله زیاد خانه او تا مسجد فرصت حضور در خانه خدا را از او گرفته اما به گفته خودش کنج خانهاش عبادتگاه اوست. او روزها که تنهاست و با خدا صحبت میکند.
وقتی هم دلش گرفت با رحیم و امیر درددل میکند. معتقد است صدایش را میشنوند. میگوید: «من برای رفع گرفتاریها از بچهها کمک میخواهم. آنها هوایم را دارند. مراقبم هستند. من باورشان دارم. برای نماز صبح بیدارم میکنند. میروم نزدیک پنجره و با آنها حرف میزنم.»
لطفش همهگیر است
«الهام نجفی» نوه دختری اوست. با هم در یک محله زندگی میکنند. بیشتر از همه الهام به او سر میزند. او مادربزرگش را بانوی بینظیری معرفی میکند که در مهربانی و بخشش همتا ندارد و میگوید: «مامان حاجی سرچشمه محبت است.کاری ندارد که فرد قدردان است یا نه، لطفش همهگیر است. از کسی هم توقعی ندارد. دلبسته هیچ چیز نیست. اگر لباس یا وسیلهای بخرد و کسی بگوید که زیباست آن را میبخشد. دستش خیلی برکت دارد.» بعد هم ادامه میدهد: «روز تولد تک تک ما را میداند و برایمان هدیه میخرد. البته روز تولد خودش هم هیچوقت فراموشش نمیشود. امسال در بیمارستان بود. با این حال بچهها و نوهها برایش کادو خریده بودند؛ اتاقش دیدنی بود.»
وامهای پربرکت مادر جون
«احمد مشوق» داماد دختری مادر جون است و به این بانوی دوستداشتنی ارادت خاصی دارد و میگوید: «وقتی میخواستم زندگیام را شروع کنم، نیاز به وام داشتم. مامان حاجی خودش ضمانت و چند قسط اول را هم خودش پرداخت کرد. مادر جون دست بهخیر است. حقوقی که از بنیاد شهید میگیرد را پسانداز کرده و هرکسی از اقوام و آشنایان نیاز به حمایت مالی داشته باشد او را حمایت میکند. یکی برای خرید خانه کمک میخواهد. یکی برای خرج عروسی. خلاصه هرکسی نیاز داشته باشد از وام پر برکت مادر جون بیبهره نمیماند.»
قبضها را میپردازد
«حسین غرقی» صاحب مغازه تعمیرات لوازم خانگی است. مغازهاش در همسایگی مادر قرار دارد و میگوید: «او در خوبی نظیر ندارد. قبض آب و گاز مغازه من با خانه او مشاع است. بدون اینکه بگوید قبضها را پرداخت میکند. برایم مادری میکند. از مهربانیهایش شرمنده هستم. اگر همکاری باشد اول به من میگوید. چند وقت پیش سراسیمه به مغازه آمد که کنتور برق آتش گرفته است. سریع رفتم و کمک کردم.»