روزگاری پهلوان نامی پایتخت بود. نامش نقل محافل و بر سر زبانها میگشت. روزی نبود که درباره او مطلبی در روزنامه و مجله درج نشود...
1396/09/14
روزگاری پهلوان نامی پایتخت بود. نامش نقل محافل و بر سر زبانها میگشت. روزی نبود که درباره او مطلبی در روزنامه و مجله درج نشود. سن و سالی نداشت اما در محله کمیل ارج و قرب بالایی داشت. از همان دوره کودکی مورد احترام اهالی بود. بازوبند طلایی پهلوانی در سالهای نوجوانی روی بازویش نشست و تبحرش در ورزش باستانی و مهربانیاش او را در دل مردم کوچه و خیابان جا داد. پهلوان باستانیکاری که نه هیکل درشت و بدنی فربه داشت و نه سبیل تابدیده. وقتی داخل گود میچرخید و رجز میخواند، صدای زیرش با تلاش برای غرشی مردانه تلفیق میشد و دلبری میکرد. فوت و فن کباده کشیدن، پا و میل زدن را خوب میدانست و این را از پدرش حاج «علیاکبر قصاب» به ارث برده بود. از نگاه تحسینآمیز مردم خوشحال میشد و چنان غرق میل و کباده میشد کهگویی جان و عشقش فقط باستانیکاری است. اما به مرور علاقهمندیهایش تغییر کرد؛ زمانی که امام خمینی(ره) را در قم دید. نگاه نافذ و کلام گیرایش با دل او چنان کرد که عشق به بازوبند طلا را بوسید و کنار گذاشت. پهلوان سعید در مسیر دیگری گام برداشت. با شروع جنگ تحمیلی در کنار دیگر برادرانش راهی جبهه شد و بازوبند پهلوانی از جنس دیگر را از آن خود کرد؛ مردانه جنگید و در عملیات «بدر» به شهادت رسید. درست یک سال بعد از برادرش محمد. مهمان خانه «فاطمه کاشانی» مادر شهیدان سعید و محمد طوقانی 2 پهلوان باستانی کار منطقه شدهایم تا از شهدایش برایمان بگوید.
پهلوان کوچولوی پایتخت
لبخند از روی لبهایش محو نمیشود، این مادر سرشار از انرژی است و دیدنش هر آدم خستهای را سر ذوق میآورد. سرد و گرم چشیده روزگار است اما ردی از نگرانی یا غصه در چهرهاش دیده نمیشود. خانه باصفایی دارد. عکس پسرها را هم داخل دکور سالن پذیرایی گذاشته و به قول خودش هر بار دلتنگ میشود با آنها حرف میزند. صمیمی و خودمانی صحبت میکند. از خودش میگوید که اوقات بیکاریاش را با همسایهها سپری میکند و از خاطرات دوران جوانیاش که با چه سختی 8 کودک قد و نیم قد را بزرگ کرده است. لحنش مهربان و شیرین است. شهیدان سعید و محمد طوقانی نشسته در قاب عکس. چقدر جوان و کمسن به نظر میآیند بهخصوص سعید به عکس سعید اشاره میکند و میگوید: «روزگاری سعید من لقب پهلوان کوچک پایتخت را داشت. با جثه ریزش چه کارها که نمیکرد. حرکاتش در گود زورخانههای محله و تهران، دیدنی بود. مخصوصاً وقتی رجز میخواند.» این را میگوید و میخندد. بعد ادامه میدهد: «خدابیامرز همسرم حاج علی اکبر، پهلوانی بود برای خودش. به زورخانه شیرخدا که حالا به نام شهید فهمیده است میرفت. سعید را هم همراه خودش میبرد. خیلی کوچک بود وقتی به خانه بر میگشت هرچه در زورخانه دیده بود را تقلید میکرد. مسئول زورخانه به پدر سعید گفته بود این بچه استعداد عجیبی دارد. از او غافل نشو.»
ملاقات با امام خمینی(ره)
مادر نمیگذارد که از روی عکسی که سعید بازوبند هدیه گرفته عکسی گرفته شود و میگوید که پسرش راضی به این کار نیست. دلیل این کارش را میگوید: «سعید به بازوبندش خیلی ذوق نشان میداد. خب خردسال بود و برایش اهمیت داشت که توانسته موفقیتی کسب کند که بقیه بچهها نتوانستهاند. این اشتیاق تا قبل از دیدار با امام خمینی(ره) با او بود. بعد از آن اما رویه زندگیاش طور دیگری تغییر کرد.» در بین عکسهای قدیمی، عکس دیگری هم هست. ملاقات ورزشکارها با امام خمینی(ره) در قم. بین جمع پسر بچهای جلو همه نشسته است. مادر تعریف میکند: «وقتی ورزشکارها به دیدار امام خمینی(ره) میروند. سعید به حساب بچه بودنش سریعتر وارد اتاق ایشان میشود. امام(ره) هم از کسی که مسئول جمع بوده میپرسد، این پسر کیست و او هم میگوید پهلوان نامی کشور است.»
300 چرخ در 3 دقیقه
چشمان مادر از مرور خاطرات پسرش، برق میزند. چهره معصوم و لبخند زیبای سعید در قاب عکس را نشان میدهد. مادرانه قربان صدقهاش میرود و میگوید: «یک روز وقتی که حاج آقا و سعید در زورخانه تمرین میکردند یکی از مسئولان آن زمان سرزده به زورخانه میآید. سعید هم داخل گود مشغول چرخیدن بوده. آن مسئول چرخیدن سعید من را که بچهای 4 یا 5 ساله بود میبیند. فردای آن روز روزنامهها تیتر زدند «300 چرخ در 3 دقیقه؛ شاهکار سعید در گود زورخانه» مادر گفتهاش را ناتمام میگذارد. از کمد آلبوم خانوادگی را میآورد. یکییکی عکسها را نشان میدهد. عکسهایی که برای هرکدام دنیایی حرف برای گفتن دارد. با اشتیاق درباره آنها صحبت میکند. یکی از تصویرها سعید 5 ساله با لباس باستانی، زانو زده و 2 دستش را ضربدری روی پایش قرار داده است. یک عکس هم هست که بازوبند پهلوانی را به او هدیه میدهند.
زورخانه در پادگان دوکوهه
حضور در آن محفل و صحبتهای امام خمینی(ره) کار خودش را میکند و مسیر زندگی این پهلوان کوچک را تغییر میدهد. مادر ادامه میدهد: «او از گذشته ورزشی خود همیشه ناراحت بود که چرا تمام هم و غم و خواب و خوراکش این بوده که بازوبند بگیرد. با طرح این موضوع غمگین میشد و خودش را سرزنش میکرد. وقتی هم که جنگ تحمیلی شروع شد برادرهای بزرگترش به جبهه رفتند. محمدم سال 62 در عملیات والفجر یک شهید شد. حمید و علی هم در جبهه بودند. او هم پافشاری کرد که من هم میخواهم بروم.» فروردین سال 63 بود که سعید برای رفتن به جبهه اقدام کرد. اجازه رفتن به او نمیدادند. سنش کم بود. برای همین با دستکاری شناسنامه، سنش را بیشتر کرد. ورودش به جبهه یعنی پا گذاشتنش به مرحله دیگری از زندگی. او روحیه بشاشی داشت و همین رزمندهها را به وجد میآورد. نخستینکاری که کرد ورزش باستانی را با جدیت بیشتری در آنجا دنبال کرد و کار را تاجایی پیش برد که فرمانده پادگان دوکوهه را تشویق به ساخت زورخانه در آنجا کرد. مادر میگوید: «کسانی که سعید را نمیشناختند با این پیشنهاد مخالفت کردند اما بالاخره او موفق شد. کسی باورش نمیشد که یک نوجوان 15 ساله باستانی کار زبدهای باشد. برای پهلوان بودن سنش کم بود.»
13 سال چشمانتظاری
صحبت درباره عزیز از دست رفته سخت است اما مادر شهیدان طوقانی با افتخار درباره شهادت فرزندش صحبت میکند. به پرواز معنوی سعید اشاره میکند و اینکه 22 اسفند سال 63 در عملیات بدر به شهادت رسیده است: «کسانی که از آن معرکه برگشتند تعریف میکردند رزمندهها در محاصره تانکهای عراقی قرار گرفته بودند. دشمن بعثی با عبور رزمندهها از خاکریز اول آنها را تیرباران میکند. سعید از ناحیه شکم و پهلو مورد اصابت گلوله قرار میگیرد. مرشد «عباس دائم الحضور» که همیشه برای سعید ضرب میگرفت هم دقایقی بعد از او به شهادت میرسد. پیکر سعید من بعد از 13 سال به دستم رسید. 13 سال چشمانتظاری.»
محمدم هم ورزشکار بود
صحبت از محمد به میان میآید. فرزند شهید دیگری که این روزها فقط عکسی از او به یادگار مانده است. او هم ورزشکار بوده مثل برادرش. چهرهاش بزرگتر از سعید به نظر میرسد، مادر میگوید: «محمدم متولد سال 42 بود. اردیبهشت سال 62 هم به شهادت رسید. چهره دلربایی داشت و بسیار خوش لباس بود.» این را میگوید و لبخند میزند: «محمدم هم ورزشکار بود. با پدرشان تمرین میکردند. او هم پهلوانی بود برای خودش. هیکل تنومندی داشت. اما جسور هم بود. ترسی به دل راه نمیداد. او همان اوایل جنگ به جبهه رفت. فرمانده گردان بود. من که آنجا نبودم اما دوستانش میگفتند در عملیات والفجر یک، از زمین و آسمان آتش میبارید. محمد با 17 نیروی دیگر به قلب دشمن میزند. در ارتفاعات فکه محاصره میشوند و خیلی از نیروها به شهادت میرسند. پیکر محمد هم بعد از 11 سال به خانه برگشت.»
پرجنب و جوش بود
«اصغر نقیزاده»، چهره آشنای سینمایی که بیشتر در فیلمهای دفاعمقدس بازی میکند از دوستان قدیمی خانواده طوقانی است و میگوید: «پدرم با حاج علیاکبر آقا دوست صمیمی بودند. او هم پهلوان زورخانهای بود. خیلی وقتها که برای خرید گوشت به مغازه قصابی حاج علیاکبر میرفت و سعید هم آنجا بود با صدای دهان ضرب میگرفت و سعید هم دور مغازه میچرخید. پسر پر جنبوجوشی بود.»
پهلوان سعید
«حـمـیـد داودآبـادی» نویسنده هم از دوستان قدیمی شهید طوقانی است. در برههای از زمان با هم در جبهه بودند. داودآبادی کتابی هم درباره این شهید نوشته است به نام «پهلوان سعید» و تعریف میکند: «سعید وقتی در پادگان دوکوهه مستقر شد با یکی از رزمندهها به اسم «عباس دائمالحضور» ورزش باستانی را برپا کرد. با کمترین امکانات زورخانهای. زمانی که جبهه بود، دعوتنامهای برای او آمد که برای شرکت در مسابقات خارج از کشور انتخاب شده است. اما او قبول نکرد. دوستانش گفتند خوب حداقل در مسابقات کشوری شرکت کن اما او گفت: «مدالی که به گردنم بیندازم چه ارزشی دارد وقتی دوستانم در جبهه شهید میشوند.»
روح بزرگی داشت
«مهدی» برادر شهید است و درباره او میگوید: «درصدد هستم فیلم مستندی بسازم. با خیلی از همرزمانش ارتباط برقرار کردهام. روح بزرگی داشت. او علاقه زیادی به حضرت زهرا(س) داشت و هنگام شهادت هم تیر به پهلو و شکمش اصابت کرده بود. سعید در ورزش باستانی استعداد عجیبی داشت و میتوان گفت یکی از بانیهای ورزش باستانی کودکان شد. چراکه آن زمان اجازه نمیدادند که کودکان وارد گود زورخانه شود اما چون پدرم باستانی کار بود سعید را با خودش میبرد. بعدها سعید پای بچهها را به گود زورخانه باز کرد.»