قرارمان ساعت 11 صبح مقابل موزه قرآنی شهید مهدیپور است. آفتاب هنوز به میانه آسمان نرسیده که وارد کوچه نرگس شرقی میشوم. چند نفری مقابل موزه ایستادهاند و چشمانتظار بقیه هستند...
1396/03/16
قرارمان ساعت 11 صبح مقابل موزه قرآنی شهید مهدیپور است. آفتاب هنوز به میانه آسمان نرسیده که وارد کوچه نرگس شرقی میشوم. چند نفری مقابل موزه ایستادهاند و چشمانتظار بقیه هستند. همین که عقربههای ساعت به 11 میرسد به سمت خانه برادر شهید «حسین باقی» حرکت میکنیم. مدیر کانون قرآنی شهید مهدیپور میگوید: «از اینجا تا خانه برادر شهید، قدمزنان 5 دقیقه راه است.» قدم زنان راهی میشویم و این جمله مدام در ذهنم میچرخد: «بعد از گذشت سالهای طولانی، برادر شهید چه خاطراتی برای تعریف کردن دارد؟» به مقصد که میرسیم، پاسخ تمام سؤالهایم را میگیرم. در و دیوار خانه پر از قاب عکسهای قدیمی شهید است. عکسهایی که پشت هر کدامشان دنیایی خاطره پنهان شده و این یعنی برادر شهید هنوز که هنوز است با خاطرات حسین زندگی میکند. با مسئولان کانون قرآنی شهید مهدیپور از خانواده شهید حسین باقی دیدار کردیم.
داداشی که الگو بود
مهمانها دور تا دور خانه نشستهاند اما او نگاهش را به قاب عکس قدیمی روی دیوار دوخته است. او از مردی که لباس خاکی رنگ پوشیده و در عکس میخندد، خاطرات زیادی دارد. 28 سال از شهادتش گذشته، اما همینکه نام حسین را به زبان میآورد بغض میکند و سکوت. «علی باقی» برادر شهید حسین باقی از خاطرات برادرش اینگونه میگوید: «داداش حسین 4 سال از من بزرگتر و الگوی من بود. خوب یادم مانده که به جای همسایهها در صف خرید نفت میایستاد و گاهی کوپنهایشان را میگرفت و میگفت: «خودم وسایلتان را میآورم.» برای همین همیشه قبل از رفتن به من میگفت: «حواست به فلانی و فلانی هم باشد. پیر شدهاند. مبادا بخاریشان بدون نفت بماند. بچه جنوب شهر بودیم. شما نمیدانید داداش بزرگتر برای بچههای جنوب شهر یعنی چه! داداش حسین همه چیز من بود.» بغض و سکوت طولانی مدتش که پایان میگیرد، داستان جبهه رفتن و شهادت برادرش را اینگونه تعریف میکند: «اواسط جنگ تحمیلی بود که داداش عزم رفتن کرد. پای ماندن نداشت. یکبار با ترکشهایی که در بدنش جا خوش کرده بودند برمیگشت و بار دیگر با سر باند پیچی شده. بار آخر هم که رفت، دیگر برنگشت. نه خودش نه پیکرش. کاش صورت مهربانش را دیده بودیم وقت خاک کردن. مادرم تا آخرین روزها چشم به راهش بود و همیشه میگفت حسین زنده است.»
چشم انتظاری
پس از امضای قطعنامه میان عراق و ایران، زخمی و اسیر میشود. 11 ماه در زندانهای نمور و تاریک بعثیها روز را به شب میرساند و بعد هم شهید میشود. علی باقی نامههای برادرش را روی زمین میچیند. نامههایی که با ذکر بسم ربالشهدا والصدیقین شروع شده است. میگوید: «وقتی که جبهه بود، 2 ماه یکبار نامه میفرستاد برایمان. اما چند وقتی بود که نه خودش آمده و نه نامههایش. به میدان انقلاب رفتم. آنجا ساختمانی بود که امور مربوط به رزمندهها را پیگیری میکرد. وقتی از ساختمان بیرون آمدم، داداش را در تلویزیون بزرگی دیدم که مقابل ساختمان نصب شده بود. دستانش را بسته بودند. همانجا فهمیدم اسیر شده. 11 ماه در اسارت بعثیها بود و پس از این مدت، بر اثر کتکها و شدت جراحتها شهید شد. مادر بیخبری از حسین را تاب نیاورد و چند سال بعد دق کرد. وقتی مادر رفت، خانه ما پر از روزنامه اطلاعات بود. پاهایش درد میکرد اما هر روز برای خرید روزنامه اطلاعات میرفت و امیدوار بود تصویر و نام حسین را در فهرست اسرایی که قرار بود آزاد شوند ببیند! اما عکس که هیچ، پیکر پسرش را هم ندید و رفت. با اینکه خبر شهادت و دفنش در قبرستان العمادیه عراق را آورده بودند، اما مادر نمیخواست این حقیقت تلخ را باور کند.»
خواستگاری با سر باندپیچی شده
از خاطرات برادرش که میگوید، مهمانها با چشمان نمناک، نامهها و عکسهای شهید را دست به دست میکنند و هرکدام سؤالی میپرسند. یکی از خانمها که خودش هم خواهر شهید است به علی باقی میگوید: «میدانم مادرتان چه کشیده. اینکه بگویند فرزندت شهید شده اما خبری از پیکرش نیست، درد نبودنش را چند برابر میکند. اگر برادرتان ازدواج کرده بود و از او یادگاری داشتید، درد نبودنش کمتر حس میشد.» علی باقی با شنیدن این حرف میگوید: «بار آخری که به تهران آمد، سرش باندپیچی شده بود. خبر داشتیم که میآید. برای همین در کوچه منتظرش بودیم. داداش حسین را که با سرباندپیچی شده دیدیم، ماتمان برد. اما مادر طاقت نیاورد و به سمت داداش دوید. حاجآقا (پدر شهید) در میدان میوه کار میکرد. قرار بود همان شب به خواستگاری دختر صاحب غرفه حاج آقا برویم. وعده کرده بودیم که برویم! برای همین گل و شیرینی دست حسین دادیم و راهی شدیم. همان شب هم جواب بله را گرفتیم و قرار شد دفعه بعدی که داداش برگشت مراسم عقد برگزار شود. وقتی چند روز بعد حسین قصد رفتن کرد. مادر گفت نرو! حتی ساکش را قایم کرد تا از رفتن منصرفش کند. اما او پیشانی مادر را بوسید و گفت برای ناموسم میروم مادر، نخواه که بمانم. این آخرین باری بود که حسین مادر را میبوسید.»
استخوانهایی که بوی برادر را میداد
«رفتارش با مادر و حاج آقا مثال زدنی بود. مستقیم بهصورتشان نگاه نمیکرد. من احترام به پدر و مادر را از داداش حسین یاد گرفتم.» برادر شهید با گفتن این ویژگیهای شهید ادامه میدهد: «گوشه گوشه خانه بوی حسین را میداد و بیقراریهای مادر تمامی نداشت. حاجآقا با دیدن حال و روز مادر تصمیم گرفت خانه را بفروشد. برای همین به شهرک چشمه آمدیم. اما عوض کردن خانه هم حال مادر را خوب نکرد و پس از مدت کوتاهی زندگی در این محله فوت کرد.» سال 1381 وقتی رابطه ایران و عراق بهتر از گذشته شد، بنیاد شهید تصمیم گرفت با موافقت خانواده شهید باقی، پیکر او را به وطن بازگرداند. علی باقی در اینباره میگوید: «پس از نبش قبر، پیکر حسین را با 580 شهید تازه تفحص شده، به وطن بازگرداندند و از میدان آزادی تا میدان امام حسین(ع) تشییعشان کردند. آن روز مادر نبود اما هزار مادر دیگر برای تشییع پیکر حسین آمدند و برایش اشک ریختند. بعد از مراسم وقتی تابوتها را به معراج شهدا منتقل کردند، به معراج رفتم و تا صبح با داداش حرف زدم. از روزهای نبودنش گفتم. از دلتنگیهای مادر. البته از حسین فقط چند تکه استخوان مانده بود که فردای آن روز در امامزاده عباس(ع) چهاردانگه، جایی که مادر آرامیده بود، دفن شد.» با گفتن این حرف صدای گریه در فضای خانه میپیچد. انگار که همه منتظر بهانهای برای شکستن بغضشان بودند.
باید دینمان را ادا کنیم
«جواد میدانی نوشآبادی» مدیر کانون شهید مهدیپور درباره برنامه «ستارگان پرفروغ» میگوید: «چند ماه است که این برنامه با همکاری سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران اجرا میشود. هدف از این برنامه اعتلای فرهنگ ایثار و شهادت است و ادامهدار خواهد بود. خانواده شهدا ستارگان پرفروغ منطقه ما هستند. مخصوصاً محله ما یعنی شهرک چشمه که کانون قرآنی شهید مهدیپور در آن قرار دارد و این کانون پایگاه خوبی برای آشنایی اهالی با شهیدان و راه آنهاست. اینکه جوانها بدانند شهیدان محله و منطقه مانند آنها بودهاند و از سیارهای دیگر نیامدهاند، اینکه بدانند شهیدان چگونه با پدر و مادرشان رفتار میکردند کفایت میکند. بایدکاری کنیم تا راه شهیدان ادامه داشته باشد. آشنایی جوانها با شهیدان و حمایت از راهی که آنها طی کردهاند، دینی را که از روزهای جنگ بر گردن ما مانده ادا میکند. این بازدیدها هر دو هفته یکبار با حضور مسئولان کانون شهید مهدیپور، امام جماعت مسجد و بانوانی که در پایگاه بسیج شهرک چشمه حضور دارند، برگزار میشود.»
وقت رفتن
خاطرهگوییها که تمام میشود همه دست به دوربین میشوند تا از نامهها و عکسهای شهید عکس یادگاری بگیرند. شهید باقی در تمام عکسها لبخند به لب دارد و در تمام نامهها از احترام به پدر و مادر و محافظت از جمهوری اسلامی ایران نوشته است. مسئولان کانون قرآنی شهید مهدیپور از برادر شهید درخواست میکنند عکس یا وصیتنامه و نامهای از شهید حسین باقی را بهعنوان یادگاری در اختیارشان بگذارد. یادگاری گرانبهایی که قرار است در موزه شهید مهدیپور نگهداری شود تا اهالی از آن بازدید کنند. علی باقی میگوید: «یکی از بهترین نامههای حسین را برایتان میآورم.» هیچکس پای رفتن ندارد. همه نشستهاند تا خاطرات بیشتری بشنوند، اما همین که نگاه غمدار برادر را میبینند قصد رفتن میکنند تا علی و حسین با هم تنها باشند. یکی در قاب عکس و دیگری دردنیای واقعی.
آرامشم را از تو دارم!
«زهرا حیدری» یکی از بانوانی است که در این بازدید همراهمان است. میگوید: «در مسجد محله شنیدم که از کانون شهید مهدیپور به خانه شهید باقی میروند تا از خاطرات شهید بشنوند و پای درددل خانوادهاش بنشینند. برای همین تصمیم گرفتم همراهشان باشم. خیلی وقت بود که از فضای معنویت دور شده بودم و احساس میکردم چقدر روزمرگی دارم. اگرچه این دیدار با اینکه باعث شد اشک بریزم، به یادم آورد که آرامش امروزمان را مدیون شهدا هستیم.»