یه گله جا هنوز تو ابنبابویه هست که زیارتگه سینه سوختهها و لوطیها و بامرامها و خاکیهای به سینه خاک نرفته، است. زمستان این قبرستان سالخورده درست در همان یه گله جا بهاراست. ابرهای بهاری در شمایل پیرمردهای خسته جان گوش شکسته، تکه سنگ مرمرینی که نام غلامرضا را بر پیشانی دارد، بارانی کردهاند....
یه گله جا هنوز تو ابنبابویه هست که زیارتگه سینه سوختهها و لوطیها و بامرامها و خاکیهای به سینه خاک نرفته، است. زمستان این قبرستان سالخورده درست در همان یه گله جا بهاراست. ابرهای بهاری در شمایل پیرمردهای خسته جان گوش شکسته، تکه سنگ مرمرینی که نام غلامرضا را بر پیشانی دارد، بارانی کردهاند.
از قدیم و ندیمها در گوش ما خواندهاند که خاک سرد است، فراموشی میآورد و چه و چه... پس چرا خاک تو سرد نمیشود غلامرضا؟ چرا بیست و اندی سال است کمر دی که میشکند یک زخم کهنه سر باز میکند و مادران جای لالایی در گوش بچهها داستان پهلوان شهر را زمزمه میکنند. چرا نام تو در زمانهای که «پهلوان زنده را عشق است» تجسم تام و تمام جوانمردی و فتوت است؟ خدا عالم است؛ همان خدایی که تختی را تختی کرد، او را از فرش به عرش برد وگرنه کیست که نداند همه دارایی بچه یک لاقبای خانیآباد دلش بود که قد گنجشک بود و لبخندش که بیمنت بود و سرآخر مهر مردمش به او که بیانتها بود. جان کلام را خودش زمانی به خبرنگاری که او را سینجیم کرده بود که باارزشترین مدالی که گرفتهای کدام است؟ داده بود: «بزرگترین پاداش و عالیترین هدیهای که گرفتم مدال یا نشان طلا و نقره نبود. قلب یک انسان بیش از هزاران مدال طلا ارزش دارد.»
٭٭٭
تسخیر قلبها البته بیهزینه هم نبود و کاری کرد حکومت از جهان پهلوان کینه به دل بگیرد. زخم کاری را مردم در مسابقات انتخابی سال1963 زدند. هنوز که هنوز است گوش شکستهها ماجرا را بیکم و کاست و با آب و تاب و درست انگار همین دیروز اتفاق افتاده باشد تعریف و شیرینیاش را زیر لب مزه مزه میکنند. وقتی گوینده سالن ورود تختی را خبر داد ولولهای در جمعیت به پا شد وصدای کف و سوت تماشاچیها سالن را به لرزه درآورد و کار به جایی رسید که پهلوان مجبور شد برای آرام شدن فضا روی تشک بیاید و تا کمر مقابل مردمش تعظیم کند و آنها یکصدا فریاد بکشند: «غلامرضای ما کیه؟ غلامرضای تختیه!» و این شعار تیری بود که تنها سینه یک نفر را در سالن مسابقات نشانه رفته بود؛ شاپورغلامرضا، برادر شاه و رئیس وقت کمیته ملی المپیک. بعد هم که نوکرهای بیجیره و مواجب حکومت دیدند کار دارد بیخ پیدا میکند رفتند در گوش تختی پچپچ کردند که صلاح است برود تا اوضاع آرام شود!
٭٭٭
تختی در زمانهای زیست که پهلوانان و لوطیها و داش مشتیها سیمان و ساروج جامعه بودند. آیین فتوت سفت و محکمتر از هر قانونی عمل میکرد و تار و پود یک محله و یک شهر را سخت به هم دوخته بود. در غیاب قانون این وجدان جمعی بود که نمیگذاشت آب در دل کسی تکان بخورد و حقی از کسی پایمال شود. اگر گرهای در کارها میافتاد این پهلوانها بودند که پا پیش میگذاشتند و همه چیز را حل و فصل میکردند. آنها در پیشانی اتفاقها بودند. درست مثل غلامرضا. او«فرزند درد و رنج بود». افتاده بود و رسم دستگیری ازپاافتادهها را از بر بود. تا بود فقط رفقای گرمابه و گلستانش میدانستند نان در سفره چند بچه یتیم میگذارد و پناه چند خانواده بیپناه است. مردم دربست قبولش داشتند. همان هم شد وقتی زلزله، بوئین زهرا را به خاک سیاه نشاند، غلامرضا آستین همت بالا زد تا به رسم جوانمردی غمخوار زلزلهزدهها باشد. مردم همدل و همراهش شدند و هرچه داشتند بیمنت در کیسه مهربانیاش ریختند. بیخود نبود 17 دی سال46 یک شهر برای بدرقه پسر ایران آمده بودند.
به قول جلال آل احمد«او پوریای ولی نبود. او هیچکس نبود، او خودش بود. بگذار دیگران را به نام او و با حضور او بسنجیم. او مبنا و معنای آزادگی است... و هرگز به طبقه خود پشت نکرد.»